اشعار موضوعی برای تبلیغ وسخنوری
دوشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۳۶ ق.ظ
اشعار موضوعی برای تبلیغ وسخنوری
نویسنده : عبدالرحیم موگهی
مجله مبلغان اسفند 1383 و فروردین 1384، شماره 64
سرآغاز با نام خدا
اولِ دفتر به نام ایزد دانا | صانع پروردگار و حیِّ توانا |
اکبر و اعظم خدای عالَم و آدم | صورت خوب آفرید و سیرت زیبا |
از در بخشندگی و بنده نوازی | مرغِ هوا را نصیب و ماهی دریا |
سعدی
***
به نام خداوند جان آفرین | حکیم سخن در زبان آفرین |
خداوند بخشنده دستگیر | کریم خطابخشِ پوزش پذیر |
عزیزی که هرکز درش سر بتافت | به هر در که شد هیچ عزت نیافت |
سعدی
***
به نام خداوند جان و خِرد | کزین برتر اندیشه بر نگذرد |
فردوسی
به نام آن که جان را فکرت آموخت | چراغ دل به نور جان برافروخت |
شبستری
***
به نام آن که دل کاشانه اوست | چراغ هر کسی در خانه اوست |
***
به نام آن که گُل را رنگ و بو داد | زشبنم، لاله ها را آبرو داد |
***
به نام خدا غنچه ای باز شد | نگاه قشنگش پُر از راز شد |
به نام خدا غنچه لبخند زد | و با شبنمی صورتش ناز شد |
مجید ملامحمدی
ناتوانی ما در ذکر اوصاف الهی
زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است | به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را |
حافظ
عشق و محبت الهی
یک قصه بیش نیست غم عشق و، این عجب | کز هر زبان(1) که می شنوم نامکرّر است |
حافظ
***
غیرت عشق، زبانِ همه خاصان ببُرید | کز کجا سرِّ غمش در دهنِ عام افتاد؟ |
حافظ
***
یا رب چه چشمه ای است محبت که من از آن | یک قطره آب خوردم و دریا گریستم |
***
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببُرد | سوزنی باید کز پای برآرد خاری |
سفر دراز نباشد به چشم طالب دوست | به پای، خار مغیلانْ حریر می آید |
***
هر که را بر سر نباشد عشق یار | بهر او پالان و افساری بیار |
شیخ بهایی
***
هر چه گویم عشق را شرح و بیان | چون به عشق آیم خجل باشم از آن |
مولوی
تفسیر عشق و محبت الهی
گرچه تفسیر زبان روشنگر است | لیک عشقِ بی زبان روشنتر است |
مولوی
راه و رسم خدا عاشقی
ای مرغِ سحر، عشق ز پروانه بیاموز | کان سوخته را جان شد و آواز نیامد |
این مدعیان در طلبش بی خبرانند | کان را که خبر شد خبری باز نیامد |
سعدی
اطاعت الهی
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند | تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری |
جمله از بهر تو سرگشته و فرمانبردار | شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری |
سعدی
حرکت در مسیر الهی
هیچ کُنجی بی دد و دام نیست | جز به خلوتگاه حق، دلْ رام نیست |
پناهگاه الهی
حالیا دست کریم تو برای دلِ ما | سر پناهی است در این بی سر و سامانیها |
درد دل با خدا
پاره های این دلِ شکسته را | گریه هم دوباره جان نمی دهد |
خواستم که با تو درد دل کنم | گریه ام ولی امان نمی دهد |
قیصر امین پور
خدا، حلاّل مشکلات
ای لقای تو جواب هر سؤال | مشکل از تو حل شود بی قیل وقال |
ترجمانی هر چه ما را دردل است | دست گیری هر که پایش در گِل است |
مولوی
محمد و آل محمد علیهم السلام
ماه فرو مانَد از جمال محمد | سرو نباشد به اعتدال محمد |
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست | در نظرِ قدرِ با کمال محمد... |
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی | عشق محمد بس است و آل محمد |
سعدی
یادکرد اهل بیت علیهم السلام
گر نِیَم زیشان از ایشان گفته ام | خوش دلم کاین قصه از جان گفته ام |
نامحدود بودن فضائل اهل بیت علیهم السلام
کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست | که تر کنی سرانگشت و صفحه بشماری |
اسدی
امام زمان علیه السلام
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است | هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصل است... |
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست | همچنانش درمیانِ جان شیرین، منزل است |
سعدی
هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را | هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را |
***
به صد جان ارزد آن ساعت که جانان | نخواهم گوید و خواهد به صد جان |
قسم به جان تو گفتن، طریق عزت نیست | به خاک پای تو، کان هم عظیم سوگند است |
سعدی
امام خمینی رحمه الله
از نام تو عشق را خبر خواهم کرد | با چشم تو بر افق نظر خواهم کرد |
***
با آمدنت بهار دل پیدا شد | بلبل به نوا آمد و گلها واشد |
ای کاش که رفتنت نمی دیدم من | با رفتن تو قیامتی بر پاشد |
تنها نه دل و سینه و سر می سوزد | خورشید و ستاره و قمر می سوزد |
هر شب که به گلزار تو آیم بینم | کز داغ تو، ناله تا سحر می سوزد |
ابوالفضل فیروزی
مقام معظم رهبری مد ظله العالی
به حُسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد | تو را در این سخن، انکار کار ما نرسد... |
هزار نقد به بازار کائنات آرند | یکی به سکّه صاحب عیار ما نرسد |
حافظ
***
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست | چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم |
حافظ
شهیدان
دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند | شو بار سفر بند که یاران همه رفتند |
آن گَرد شتابنده که در دامن صحراست | گوید چه نشینی که سواران همه رفتند... |
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند | اندوه که اندوه گساران همه رفتند... |
یک مـرغِ گرفتـار در این گلشن ویـران | تنهـا به قفس مانـد و هزاران همه رفتنـد |
تربت شهیدان الهی
بعد از وفات، تربت ما در زمین مجوی | در سینه های مردم عارف، مزار ماست |
زبان حال ایثارگران و بویژه جانبازان شیمیایی
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم | اگر خون دل بود، ما خورده ایم |
اگر دلْ دلیل است آورده ایم | اگر داغْ شرط است ما بُرده ایم |
قیصر امین پور
فلسفه روزه
آن که در راحت و تنعّم زیست | او چه داند که حالِ گرسنه چیست |
حالِ درماندگان کسی داند | که به احوال خویش در مانَد |
سعدی
إن أحسنتم أحسنتم لأنفسکم
هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی | کس نکند به جای تو، آنچه به جای خود کنی |
اوحدی
بهره وری از اوقات و نقد عُمر
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار | کسی را وقوف نیست که انجام کار چیست؟ |
حافظ
اهمیت وقت
گر گوهری از کفت بیرون تافت | در سایه وقت می توان یافت |
گر وقت رود زدست انسان | با هیچ گهر خرید نتوان کرد |
پرهیز از تکبر و خود بزرگ بینی
در محفلی که خورشید اندر شمارِ ذره است | خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد |
توقع بیجا
چو تو خود کنی اختر خویش را بد | مدار از فلک چشم نیک اختری را |
ناصر خسرو
هر عملی عکس العملی دارد
مکن بد که بینی سرانجامِ بد | ز بد گردد اندر جهان، نام بد |
از دست ندادن دوستان
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای | زِنْهار تا به یک نَفَسَش نشکنی به سنگ |
همت داشتن در کارها
همت، بلند دار که مردان روزگار | از همت بلند به جایی رسیده اند |
ابن یمین
تجربه
آنچه تو در آینـه بینی عیـان | پیر انـدر خشت بینـد پیش از آن |
مولوی
غفلت
رفتم زپا خاری کشم محمل زچشمم شد نهان | یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد |
اهمیت نویسندگی
قلـم گفتا که من شاه جهانـم | قلمـزن را به دولـت می رسانم |
تحمل رنج و زحمت برای رسیدن به مدارج عالی
هر کسی از رنگ و گفتاری بدین ره کِیْ رسد | صبر باید دردسوز و مرد باید گام زن |
سالها باید که تا یک مُشتِ پشم از پشتِ میش | زاهدی را خرقه گردد یا شهیدی را کفن |
سالها باید که تا یک کودکی از لطف طبع | خواجه طوسی شود یا فاضلی صاحبْ سخن |
به حال خود گذاشتن
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید | از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید |
اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید | پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید |
قیصر امین پور
تفاوت دو چیزِ در ظاهر شبیه به هم
دانه فلفل سیاه و خال مَهرویانْ سیاه | هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا! |
حیدر طهماسبی کاشی
***
میـان ماه من تا ماه گـردون | تفـاوت از زمین تا آسمـان است |
سعدی
شرمندگی از اعمال خویش
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش | گر بدین فضل و هنر، نام کرامات بریم |
حافظ
بی پایانی موضوعات و مضامین
تا قیامت می توان از عشق گفت | تو مگو مضمون نابی نیست، هست |
پرهیز از دو رویی
به اندازه بود باید نمود | خجالت نبرد آن که ننمود و بود |
که چون عاریت بر کَنند از سرش | نماید کهن جامه ای در برش |
اگر کوتهی، پای چو بین مبند | که در چشم طفلان نمایی بلند |
وگر نقره اندوده باشد نُحاس | توانْ خرج کردن بَرِ ناشناس |
مَنِه جان من، آبِ زر بر پشیز | که صرّافِ دانا نگیرد به چیز |
زر اندودگان را به آتش بَرَند | پدید آید آن گه که مس یا زَرَند |
سعدی
کار خود را به منتقدان دادن
عیسی نتـوان گشت به تصدیق خری چند | بِنْمای به صاحبْ نظـری گوهر خود را |
صائب تبریزی
شایعه
بس که ببستند بر او برگ و ساز | گر تو ببینی نشناسیش باز |
آب، کم جو
آب کم جو تشنگی آور به دست | تا بجوشد آبت از بالا و پَست |
تا سقاهُمْ ربُّهُمْ آید خطاب | تشنه باش اَللّهُ اَعلَمْ بِالصَّواب |
مولوی
پرهیز از تکلّف و تصنّع
برخیز تا طریق تکلّف رها کنیم | دکّان معرفت به دو جو، پُر بها کنیم |
مهم بودن باطن انسانی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت | نه همین لباس زیباست نشان آدمیت |
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی | چه میانِ نقشِ دیوار و میانِ آدمیت |
سعدی
دنیاگرایی
نگویمت که دل از حاصلِ جهان بردار | به هر چه دسترس نیست، دل از آن بردار |
حریم خویش را نگه داشتن
ای مگس، حضرت سیمرغ نه جولانگهِ توست | عِرض خود می بری و زحمت ما می داری |
حافظ
سبز زندگی کردن
خوشا در فصل دیگر، زادنی سبز
خوشا چون سروها اِستادنی سبز | خوشا چون برگها اُفتادنی سبز |
خوشا چون گُل به فصلی، سرخ مردن |
قیصر امین پور
انتخاب راه درست
ترسم نرسی به کعبه، ای اَعرابی! | کاین ره که تو می روی به ترکستان است |
دوست و همنشین بد
تا توانی می گریز از یار بد | یار بد، بدتر بُوَد از مار بد |
مار بد، تنها تو را بر جان زند | یار بد، بر جان و بر ایمان زند |
خود را خوب جلوه دادن
کس ندیدم که ز بی عقلی خود شِکْوه کند | همه گویند که در حافظه، نقصان دارم |
ایرج میرزا
اهمیت قصه و داستان
چو صورتی به دلت سازی از ارادتْ راست | ز نفخ صور دَم عارفان حیاتش ده |
وگر شود متزلزل دلت ز جنبش طبع | به شرح قصه صاحبدلان ثباتش ده |
جامی
شناخت هنر
هنر را نیست خواهان، جز هنرور | ندانَد قدرِ زر را غیر زرگر |
ابوالقاسم حالت
به اشارت گفتن
تلقین و درس اهل نظر، یک اشارت است | گفتم کنایتیّ و، مکرّر نمی کنم |
حافظ
گریه دل
خنده ام می بینی و از گریه دل غافلی | خانه ما از درون ابر است و بیرون آفتاب |
تأثیر ناگذار بودن بدون عمل پاک
ذات نایافتـه از هستـی بخش | کِی توانَد کـه شود هستـی بخش |
خشک ابـری که بُوَد ز آب تهـی | ناید از وی صفـت آب دهـی |
طنز
بنی آدم اعدای یکدیگرند | که در آفرینش، بد از بدترند |
چو عضوی به درد آوَرَد روزگار | جهنم! دگر عضوها را چه کار |
یاد آن روزها به خیر (طنز)
او در خط مقدّم باکَش ز تیر نیست | این پشت جبهه، فریاد می زند پنیر نیست |
او قامتش زبارِ غمِ عشق، خم شده | این گریه می کند که چرا گوشت کم شده |
او سینه اش شکافته از تیر دشمن است | این با دلی کباب به فکر روغن است |
او عاشقانه بانگ بر آرد خطر کجاست؟ | این می زند به سینه که قند و شکر کجاست؟ |
او جبهه را چو کعبه حاجات می کند | این در صف مرغ، مناجات می کند |
او تیغ گرم بر صف پیکار می کِشد | این آه سرد در صف سیگار می کشد |
او با خدا در آتش خون، حال می کند | این گریه بر حواله یخچال می کند |
او در جبهه بهر دین پیکار می کند | این در صف بنزین کشتار می کند |
1. کز هر کسی که (نسخه بدل).
۰۱/۰۶/۱۴