روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز
روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم در شکنم
گذر عمر
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است این
و خودم می دانم
که نکردم فکری،
که تأمّل ننمودم روزی،
ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی،بفراغت،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند:کنون تا بچه است بگذارید
بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن
نیست،
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه
رو نتوان خندیدن؟
نتوان فارغ و وارسته ز غم همه شادی
دیدن؟
همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن؟
سر هر بام که شد خوابیدن؟
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه
رو بایدم نالیدن؟
هیچ کس نیز نگفت:زندگی چیست،چرا می
آییم………؟
بعد از چند صباح به چه سان باید
رفت؟
به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ،هیچکس نیز به من
هیچ نگفت.
نوجوانی سپری گشت به بازی،به
فراغت،به نشاط.
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من،که چه
سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه که جوانست هنوز،
بگذارید جوانی بکند،
بهره از عمر بَرَد کامروایی بکند.
بگذارید که خوش باشد و مست،
بعد از این باز ورا عمری هست
یک نفر بانگ بر آورد که او از هم
اکنون باید فکر آینده کند.
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود
فکر فردا بکند.
سومی گفت:همانگونه که دیروزش رفت،
بگذرد امروزش، همچنین فردایش
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ که چه سان دی
بگذشت؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره
مصرف گشت؟
نه تفکّر، نه تعمّق و نه اندیشه
دمی،
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی.
چه توانی که زکف دادم مفت،
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
قدرت عهد شباب،می توانست مرا تا به
خدا پیش بَرَد،
لیک بیهوده تلف گشت جوانی
هیهات
آن کسانی که نمی دانستند زندگی
یعنی چه رهنمایم بودند،
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده،
ومرا می گفتند که چو آن ها باشم،
که چو آنها دایم
فکر خوردن باشم،فکر گشتن باشم،فکر
تأمین معاش،
فکر ثروت باشم،فکر یک زندگی بی
جنجال ،فکر همسر باشم.
کس مرا هیچ نگفت
زندگی ثروت نیست،
زندگی داشتن همسر نیست،
زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل
ز جهان بودن نیست،
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش
می فهمم.
حال می پندارم هدف از زیستن این
است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم پای از
بند هواها گُسَلَم
گام در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز وحسد و کینه و
بخل،
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم،
شربت جرأت و امّید و شهامت نوشم،
زره جنگ برای بد و نا حق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو
آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله ی
خویش،
ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم.
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین
زائد و بی جوش و خروش،
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش
می فهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب
گذشت:
کودکی بی حاصل،نوجوانی باطل، وقت
پیری غافل
به زبانی دیگر:
کودکی در غفلت ،نوجوانی شهوت، در
کهولت حسرت
دریافت ویدئوی این اجرا